ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و ششم
زمان ارسال : ۱۸۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
به سمت همون اتاقی که برده بودنم رفتم و درو باز کردم رفتم داخلش. دستمو به کمرم زدم و جلوی تخت دو نفره سلطنتی توی اتاق کلافه راه رفتم
- چرا هیچ توضیحی بهم نمیده؟ انقدر رمزی حرف زدن واقعا برام هضم نشده و رو اعصابه.
پرده های مخمل سبز رنگ توی اتاقو با حرص کشیدم کنار و اون نور افتاد توی اتاق و همه جا روشن شد.
پنجره های غول پیکر اتاق نگاه کردم و گفتم :
- خدا نکنه لازم بشه من از اینج
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
حانیا بصیری | نویسنده رمان
😘😘
۶ ماه پیشآمینا
00آخه بی شعور نمیگی خونه دوربین داره رفتی پشت در وایسادی😅
۶ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
به نکته ضخیمی اشاره کردی
۶ ماه پیشمریم گلی
00واقعاً توی چه مخمصه ای گیر افتاده که نمیدونه دوست ودشمنش کین ،ممنون حانیا جون مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی
۶ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😍مرسی عزیزم
۶ ماه پیش
Zarnaz
۲۰ ساله 00واووووووو چه دوربین جایی باحالی گذاشته بود 🤯😲عالی بود مرسی حانیا جونم💋💋